به این ترتیب زن جوان پی برد که دیگر آن یک اطاق را هم که در حال برایش خانهای شمرده میشد ندارد. چهرهاش چنان که گویی در اندیشهی عمیقی غرق شود، در هم رفت. بعد زمزمهای کرد: "میفهمم."
گویی این بدبختی تازه برای زن جوان به هیچ وجه غیر منتظره نبود، فقط او را در این عقیده راسختر کرد که از زندگی بجز حوادث فجیع نباید انتظار دیگری داشت...
گوشهای از کتاب لایم لایت نوشته چارلی چاپلین