شل و سفت میشوی در من
Onlin Offlinهای پیدرپی
و
خاطرهای تجزیه شده
که یادم میکند
و گاه حتی
صدایم میکند.
پوزخند نفرینی مادرم
را
هجی میکنی
شکل وسواسی آن روزهایت
که
انتظار زمان را
دو نیمه میکرد.
عقربهها واژگون میگردیدند
رویایت نمناک میشد
و من
بر پشت بامدادم
که میشود روزی
خمیازه آرامش میکشم.
قبلا وقتی در روزنامه یا توسط کسی میشنیدم که احزاب سیاسی همدیگر را تخریب میکنند به بیرحمی که در این موضوع جاریست توجهی نداشتم. شاید دلیلش این است که تا به حال زیاد در جمعی این چنینی حضور نداشتم. اما این روزها هر چه بیشتر به انتخابات ریاست جمهوری نزدیک میشویم این جنگ سیاسی را بیشتر در محافل و جمعها میبینم... جنگی کاملا یک طرفه، که دلیلش هم کاملا واضح است...این که دولت در دست یکی از دو حزب قدرتمند کشور است و طبعا تریبونهای بیشتری در اختیار آنهاست تا بر حزب مخالف بتازند. در هر جلسه یا همایشی این تخریب را به شکل کوچک و بزرگ میبینم. امروز در همایش بسیج و رسانه این تخریب را خیلی درشت لمس کردم. همایشی که قرار بود در آن از فعالان بخش رسانه که اخبار مرتبط با بسیج و سپاه را منعکس کردهاند تقدیر شود. قبل از مراسم تقدیر و بعد از سخنرانی مدیر کل ارشاد و صدا و سیما یک آخوند برای سخنرانی بهروی سن رفت که از تهران به همایش دعوت شده بود...سمت دولتی ایشان را نمیدانم. این آخوند خیلی تند از خاتمی انتقاد میکرد و با جسارت کامل عملکرد ۸ ساله او را زیر سئوال میبرد. مستقیم و غیرمستقیم خاتمی را یک منافق میخواند. من چیز زیادی از سیاست نمیدانم، اما چیزی که ذهنم را به خود مشغول کرده این است، انسانی که از آرمانهای انقلاب حرف میزند ...از وحدت مردم در انتخاب حکومت اسلامی ...از پیشرفت و دستیابی به تکنولوژیهای مختلف...از سخنان امام...و... چرا دارد یکی از تاثیر گذارترین انسانهای که طی این سی سال انقلاب ایران به خود دیده را اینگونه بد معرفی میکند و عملکردش را با آرمانهای حزب طرفدار آن و گاه با آرمانهای شخصیاش میسنجد. این که خاتمی نگاه دنیا را به ایران کمی تغییر داد و روابط بینالمللی ایران را بهبود بخشید کار کمی است ؟! من طرفدار هیچ یک از این احزاب سیاسی نیستم ولی خاتمی را نمیشود به راحتی از تاریخ این انقلاب حذف کرد. این که در یک جلسهی رسمی که ربطی به انتخابات ندارد اینگونه صحبتها از زبان یک مهمان از پایتخت آمده در بیاید نشان میدهد که اصولگراها شمشیر تیزی از رو بستهاند و بیرحمانه سر رقیبانشان را میخواهند ببرند.
روز چهارم بهمن در پارک لاوان بندرعباس مشغول کارم بودم. اون روز روز شلوغی بود و هر هشت تا قلیونم دست مشتری بود. همین موقه یه مشتری دیگه اومد...واسه اینکه مشتریم نپره رفتم پیش همکارم که همشهریمه، اونم قلیونیه...گفتم تو که فعلا مشتری نداری یکی از قلیوناتو بده من که مشتری دارم و قلیونام همه گیره...گفت یکی رو وردار ببر...با عجله رفتم قلیونو ورداشتم که برم، از دستم لیز خورد افتاد زمین و شکست. صاحب قلیون با عصبانیت اومد و فحش و بد بیراهم گفت...من چیزی بهش نگفتم...اومد با شلنگ قلیون شکسته منو زد...من بهش گفتم یکی ازقلیونامو میدم بهت...ولی اون فحش می داد...گفتم اصلا یکی نو برات میخرم...هزار تومن بیشتر که نیست...ولی تو کتش نمیرفت و منو با شلنگ میزد...منم که قبلا کمک مربی کشتی بودم با یه فن کشتی زدمش زمین... اون رفت و بعد از چن دقیقه با برادراش که همه قمه دستشون بود اومدن...همه قلیونامو شکستن و بعد با قمه روی کتفم زخم انداختن...منم که عصبانی شده بودم رفتم خونه برادرمو آوردم تا تلافی کنیم. ما دس خالی بودیم ولی اونا سه نفر بودن و قمه به دست...تا مارو دیدن فورا به طرف ما حمله کردن...خواستن بردارمو با قمه بزنن که من از پشت هلشون دادم ... یارو بلند شد و با قمه زد تو قلبم...خون مثل آبشار میزد بیرون..خواستم با دست جلوی خونو بگیر که دستم رفت تو سینه...چشام سیاهی میرفت...بعدش دیگه یادم نیست چی شد...
این حرفای رضا فیلی زاده 28 ساله است که الان در بخش ICU بیمارستان شهید محمدی بستری است. او ایلامیست و شش سالی میشود که ساکن بندرعباس است. متاهل و یک پسر 6 ماهه نیز دارد. وقتی تازه به بندرعباس آمده بود کار ساختمانی انجام میداد و چند وقت هم دستفروشی کرده و الان نزدیک به دو سال است که در پارک قلیونی شده. او در حالی که 2.5سانت قلبش پاره شده بود و خون زیادی ازش رفته بود به کمک اکیپ جراحی بیمارستان از مرگ حتمی نجات یافته است.
در ندا بخوانید
در جانم چیزی جاری میرود
در گوشم نجوایی
نگاهم ساحلیست.
تو آهسته میآیی
من آهسته میآیم
و همه آهسته میرویم... روزی...لحضهای
سکوت کردهام
و رهاییات را به بند
سکوت کردهام
و آرامیات را نا آرام
من سکوت کردهام
من سکوت کردهام و از من میگذرد
زنی...حرفی...و آیندهای
من سکوت کردهام و در من گیر کرده
حرفی...زنی...و گذشتهای
پشت هم درگیرم
با آنکه باید باشم
با آنکه میخواستم باشم
با آنکه میخواستی باشم
همه را هم که دور میزنم باز تنهاییات را میبینم
باز تنهاییام را میبینم
چه تنهایی بیپایانی...
ساعت پیرتر میشود
من اما جوان ترا میخواستم
کوتاه
کم
درمن میگذرد
گذشتهای
آیندهای
و زنی...
دو تا مطلب دیدم که برام خیلی غافل گیر کننده بود. از جهتی خوشحال و از جهتی ناراحت شدم. البته این ناراحتی و خوشحالی خیلی نزدیک به هم بود که تشخیصاش برایم مشکل شده. گفتم لینک این مطلب ها رو بزارم تا شاید دوستان تشخیص بدهند که خوشحال هستم یا ناراحت!!!