جغد بندری
جغد بندری

جغد بندری

نماز عید فطر در بندرعباس

سومین سال اقامه نماز عید فطر بندرعباس در خیابان  
 
همه با برگ دعایی که داشتند خود را باد می‌زدند. هوا حدود ۴۶ درجه سانتیگراد بود و البته شرجی زیاد 


این مرد از شدت گرما از حال رفت و با کله روی آسفالت داغ افتاد. خوشبختانه به هوش اومد و خوب شد...



  
 
 
کارگران شهرداری منتظر کثیف شدن خیابان‌ها بعد از اقامه نماز عید فطر

سالروز تولد مجید سرنی زاده

(این یادداشت در روز 31 تیرماه، سالروز تولد مجید سرنی زاده نوشته شده که به دلیل اشکال فنی در وبلاگ انتشارش میسر نبود...)

تولد یه آدم نازنین دیگه ست، چقد من این آخر تیرماهی ها رو دوست دارم!
مجید سرنی زاده
من از سال 80 مجید سرنی زاده رو می شناسم. اولین بار سر تمرینات نمایش "برده" بود. من تازه به جمع تئاترها اضافه شده بودم. اگه اشتباه نکنم مجید تازه امتحانات کنکور رو پشت سر گذاشته بود، شهریور 80 نمازخونه مدرسه فرهنگیان اولین دیدار دو مجید! لباس رسمی و اتو کشیده پوشیده بود و با اولین برخورد می تونستم ببینم که چقدر جنتلمنه و می تونستم حس کنم که چقدر ازم سر تره!
آخرای همین ماه مجبور شدم برم سربازی و نقشی که من بازی می کردم رو یه دوست دیگه بازی کرد.
بعد از اتمام آموزشی اومدم بندرعباس و برگشتم به گروه تئاتر. نمایش "نذر" ما رو هم بازی کرد. از اون روزها 13 سال می گذره و هر روز بیشتر از قبل به توانایی های این آدم پی می برم....
مجید یه آدم معمولی مثل من نیست، اون یه نابغه تمام عیاره و خوشبختانه استاد من ام هست و خیلی چیزا رو بهم یاد داده...
جدا از بحث فنی تئاتر و این حرفا. اون به معنایی واقعی کلمه انسانه!
کسایی که از نزدیک اونو می شناسن متوجه حرفم هستند، شاید بشه باهاش بد شد و بهش حسودی کرد...شاید بشه ناراحتش کرد و بهش بد بیراه گفت، اما نمیشه به توانایی های این آدم شک کرد و در مورد اخلاق و منش انسانیش بد گفت.
تولدت مبارک مجید...
من همیشه و همه جا از تو یاد گرفته ام و خواهم گرفت...
تو تنها بال هایت را بگشا!

تولد هادی ما...

 

[این یادداشت در روز 30 تیرماه برابر با سالروز هادی جمشیدی نوشته شده است که به دلیل نقص فنی در وبلاگ انتشارش میسر نبود...]

امروز تولد بهترین و نزدیک ترین دوست زندگی منه!
هادی جمشیدی
من اونو از وقتی چشم باز کردم می شناسم. تا سن 16 سالگی اون فقط یه داداش بزرگ بود، و نقشش رو خیلی خشن بازی می کرد. اگه دیر می رفتم خونه کتکم می زد، اگه درس نمی خوندم اخم می کرد و بد اخلاق می شد...اجیرم می کرد برم حموم پشتش رو لیف بزنم، البته بابت دلاکی همیشه بهم پول می داد. ولی همه ی این خشونت ها با ظرافت خاصی انجام می شد، به طوری که غرور من خرد نشه. بعضی جاهای زندگی حمایت های وِیژه ای از من داشت...
از 16 سالگی به بعد، عقاید و علاقه مندی های مشترک مون ما رو به هم نزدیک کرد. اهل مطالعه بود و همین علاقه بهانه ای شد تا من هم از کتابهاش بخونم...عرفان رو خیلی دوست داشت. از عرفان کارلوس کاستاندایی گرفته تا کریشنامورتی و محمد جعفر مصفا...
بعد از این بود که روابط برادر بزرگی و برادر کوچک جای خودش رو به یک رابطه دوستانه عمیق داد. البته شاید فقط برای من اینجوری باشه و برای هادی نه!
نقش هادی تو زندگی من خیلی پر رنگه، خیلی بیشتر از اون چیزی که خودش باور داشته باشه. من بخاطر خیلی چیزها به او مدیونم ...
هادی امروز 37 سالش تموم شد. امیدوارم تا هستم اونم باشه
تولدت مبارک هادی...