وقتی دیدمت هوایت آنقدر پس بود که بسیار گرمام شد!
چند باره در خود تکرار میشوم
جوان و پر اشتها
حس و حال میان سالیام را میبلعم
تو هر بار با زن تازهای میآیی
هر بار با مرد تازهای
تنها منام که در این کلاف تکراری راه میروم نگاه میکنم و جادو میشوم.
مطلبی را سرچ می کردم که به سروش خرمی برخوردم. عجیب دلم گرفت! هیچ کسی بعد از رفتنش حرفی از او نزد و هیچ برنامه ای برای او برگزار نشد...
رونمایی ازمدل موی ایرانی مورد تایید ارشاد
این خبر را نمی دانم چطور درک کنم! من تاریخ را نخوانده ام اما یقین دارم هیچ حکومتی تا بدین حد گستاخ نبوده که مدل مویی را تائید و بگوید سلمانی های شهر تنها این مدلها را روی کله ی مردم اجرا کنند!!! خط داخل کله را که تعیین میکنند حالا هم خط بیرون کله را !!! همین روزهاست که لباس فرمی تعریف شود برای گروههای سنی مختلف جامعه تا در خیابان ها و بازار ها هم یک رنگ باشیم! که مقدماتش حاضر است. نکته مهم رونمایی این است مدل موی ایرانی! آیا مدل موهایی که تائید شده اند ایرانی هستند؟ حالا که ادبیات ایران به ادبیات عرب تبدیل شده،مذهب و فرهنگ ایران هم عربی شده حالا نوبت مدل موی ایرانی است که معلوم نیست کجایی می خواهد بشود. من حالم خیلی بد است و بغض بزرگی گلویم را می فشارد.
وارد نوارفروشی کنار خانهام میشوم. بعد از من مردی وارد میشود. مرد بدون در نظر گرفتن نوبت،
مرد: آقا میبخشی ...نوار هایده داری؟
مرد نوارفروش: ( نگاهی به من میکند و در جواب مرد) کدوم آلبوم شو میخوای؟
مرد:دو تا از آلبوماشو بده ...فقط یکی همون باشه که میگه :( صدایش را صاف میکند و میخواند ) که امشب شب عشقه همین امشبو داریم...
در همین حین خانومی جوان و بلند بالا وارد مغازه میشود و به همگی سلام میکند. ظاهری آراسته دارد. زن جلو میآید
زن: آلبوم سرد سبز فروغ رو میخواستم!
مرد مشتری نگاهی به زن میکند و نگاهی به فروشنده. فروشنده آلبوم درخواست خانم را به او تحویل میدهد و زن با او حساب میکند و خارج میشود.
مرد مشتری: ( محکم و گستاخ) یه آلبوم فروغام واسه من بیارین...
مرد نوار فروش: از همین که خانوم گرفت؟
مرد: بله ...از همون...جدیده؟
مرد نوار فروش: چند سالی میشه منتشر شده
مرد: شاد یا غمگین میخونه؟
مرد نوار فروش: غمگین!
مرد : من عاشق غمگین خوندن زنا هستم ...بده بیاد
مرد نوار فروش آلبومهای مرد را به او داد...مرد حسابش را پرداخت و خارج شد. نوار فروش نگاهی به من کرد و گفت بفرمائید...من که تازه به خودم آمده بودم هر چه فکر کردم که چه میخواستم جز مایع ظرفشویی چیزی به ذهنم نیامد...گفتم ببخشید ...من عصر خدمتتون میرسم و خارج شدم .
سال ۱۳۷۷ برادر بزرگم هادی در یک کارگاه درب و پنجره سازی کار میکرد که نزدیک خانهمان بود. من هم تابستانها در کنار هادی به آنجا میرفتم و کار میکردم. کارگاه متعلق به یک مرد فسایی بود که تقریبا همه کس و کارش همین کاره بودند. همراه با زن و دو بچهاش در خانهی کوچکی که گوشهی کارگاه ساخته بودند زندگی میکردند. هر سال یک ماه تابستان کارگاه تعطیل میشد و مرد فسایی همراه با زن و دو بچهاش به شهرشان میرفتند و کارگاه را دست هادی میسپردند. در این میان کارگاه به پاتوقی تبدیل میشد برای ما. البته من پنج سال از هادی کوچکتر بودم و مرا زیاد با خودشان شریک نمیدانستند. برادری دیگری داشتم که در آن سالها بندرانزلی و مشغول تحصیل بود. در ایام تعطیلی یک ماهه کارگاه او هم به بندرعباس آمد. با یک گیتار! من تا به حال گیتار را از نزدیک ندیده بودم. دست روی سیمهایش میکشیدم و جانم شیرین میشد. حمید خیلی تاکید داشت که برخورد خوبی با دوست تازه وارد داشته باشیم! ساز متعلق به دوست هم کلاسش بود که مهدی جهانگیری نام داشت. حمید ساز را به دست میگرفت و ترانههایی میخواند. درست به یاد دارم اولین ترانهای که برای ما خواند: ناتونم برم ناتونم بنینم بود. ترانه برای من خیلی تازگی داشت. در آن روزها من سلیقه موسیقیام به برکت کاستهای هادی که البته خیلی زیاد بودند شرایط خاصی داشت. هادی آن روزها بسیار داریوش میشنید و در کنارش فریدون فروغی و فرهاد! من هم سلیقه هادی بودم. اما شکیلا شنیدنش را نمیپسندیدم و برایم جذابیتی نداشت. حمید در کیفی که از بندرانزلی آورده بود چند سوغات بندرعباسی داشت. چند کاست کهنه که رویش برچسب خورده بود ابرام. حمید یکی از کاستها که رنگ سیاهی داشت را روی پخش سونی هادی که با حقوق یک ماهش خریده بود گذاشت. صدایی خسته شروهای میخواند. صدات امزه صدام تشنو نهندی... . من مجذوب صدا شدم و دو گوشم را همه به دو باند بزرگ پخش سونی سپرده بودم که تنها صدای مردی و گیتاری بود. برایم تازگی داشت و احساس میکردم آهنگ را میفهمم. دوست دیگری که همراه حمید بود اهل نخل ناخدا و اعتقاد داشت که موسیقی تقلید بدی از آهنگهای اصلانی است. من تمام یه لب کاست را بیوقفه و در میان گفتگوی آنها شنیدم. مست موسیقی و صدای خواننده شده بودم. صدایی که درد داشت و لبریز از احساس بود. حمید گفت دوست گیتاریستش شب میآید و برایمان موسیقی میزند. تا شب بیقرار و خوشحال بودم که میتوانستم نوازنده گیتاری را از نزدیک ملاقات کنم و اجرای زندهی همین موسیقیها را ببینم. شب شد و دوست برادرم آمد. به یاد دارم وقتی داشت گیتار را کوک میکرد در چشمانم اشک بود و تمام موهای تنم سیخ شده بود. لذت دردناکی بود. گریهام میآمد. گیتار که کوک شد موسیقی زد و خواند: تا تو قدر مه بدونی دیر ابو...
نمیدانم آن دقایق بر من چه میگذشت. کاملا منقلب و مست بودم. تمام آن شب به صدایی که از گیتار میآمد و مثل تیر در قلبم مینشست فکر میکردم. و آن شب تقریبا همه کاستهای حمید را گوش کردم. فردا ظهر حمید یکی از بچههای محل را به کارگاه آورد. اختلاف سنیاش با ما زیاد بود. او موسی کمالی نام داشت و موسیقی کار میکرد. برایمان از منصفی حرف زد. از خاطراتی که با او داشته، از عکسهایی که از او گرفته ، و از این که خیلی تنها و در میان جمع میزیسته. فکر میکردم با کسی آشنا شدهام که باید زودتر او را میشناختم چون او حالا یک سال است که مرده. تصمیم گرفتهام گیتار بزنم تا این آهنگها را بخوانم. بعد از گذشت دو ماه آکوردهای ساده ابرام را میزدم. و سعی میکردم مثل خودش دردناک بخوانم. البته نمیشد و خودم هم این را میدانستم. حالا 12 سال از آن روزها میگذرد و تازه میدانم آشناییام با منصفی چقدر در زندگی ام تاثیر گذار بوده است.