سه دوست از کوهستانی می گذشتند و با هم هیچ نمی گفتند . بر سر یک تپه ی بلند مردی نشسته بود ، اولی گفت: گمانم غم بسیار دارد که اینگونه درمانده بر سر این تپه نشسته . دومی گفت: نه دارد کوههای زیبا را تماشا می کند ، کسی که در کوه خانه دارد غصه ندارد . سومی گفت : من می گویم دارد مناجات می کند ، از بالا به خدا نزدیکتر است انسان .
اولی باز چیزی گفت و آن دو هم . آنقدر با هم در مورد مرد بالای تپه سخن گفتند که بحث بالا گرفت. سومی گفت : بیایید از خود آن مرد بپرسیم و آنها پذیرفتند.
به بالای تپه رفتند و از مرد پرسیدند : بر ای چه شما اینجا نشسته ای ؟
مرد پاسخ داد: هیچی ؛همین طوری ...
سلام
جالبن
اگر مسألهات را با دید دیگران بخواهی نگاه کنی در واقع مسایل آنها را دیدهای ـ مسایلی که مال آنها ولی به تو نسبت دادهاند. وقتی من به تو میگویم احمق، مسأله، مسأله من است نه تو ـ زیرا ذهن تعبیرمند من آن مسأله را به تو نسبت داده است. و هنگامی که بخواهی مسایل خودت را مستقیماً و بدون الگوهای دیگران ببینی، مسألهای وجود ندارد
باید هر سه نفر سرش می ریختن و کتکش می زدند
"گاه آنچه ما را به حقیقت می رساند، خود از آن عاری ست!"
=)) Kheyli Bahal BoooooooooooooooooD
Jaleb Bo0oD , Mer30 Ke Be Ma Sar Zadiiiii!!! Man Bazam Upam
سلام ...
باورت میشه ..هیچوقت آدمیزادو بحال خودش نمی ذارن ..این شیطون هم تو جلدش یه شیطونی دیگه داره قلقلکش میده ...آخه فضوله دیگه !!!
داستانت زیبا بود. موفق باشی
چه مخی داشته نویسنده!
این اصولا درسی است که اینقدر حرف نزنیم.